سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























گـــــــل یا پوچ؟!

یا من لایموت...

توی هر 3ثانیه یک نفر می میرد...

فقط سه ثانیه...

1

2

3

یکی از همین 3ثانیه ها نوبت ماست...

((محتضران را دیده ای که هنگام مرگ چه رعشه ای بر جانشان می افتد...؟))

اینجا که می رسی برایت حکم لحظه ای را دارد که معلم داد می زد:وقت تمومه...برگه ها رو بگیرید بالا..

پ ن1: بیا یکم از خودمون و کرده هامون بترسیم...بترسیم از آینده ای که می آید ودستانمان پرازخالی ست!

پ ن2:الهی...رحم...رحم...رحم...


نوشته شده در چهارشنبه 86/7/25ساعت 12:31 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یامن خالق اللوح والقلم...

سلام.

Libra

چند وقته می خوام یه چیزی بگم اما هردفعه یه حس درونی مانعش می شد...امروز یه چیزهایی خوندم که ترجیح دادم دست به کیبورد! بشم...

نمی دونم شمای خواننده هدفت از نوشتن وبلاگ چیه؟...نمی دونم چند درصد افتخاراتت به تعداد نظرات وآمار بازدیدکنندگانت بستگی داره...

نمی دونم چقدر حاضری حرف دلت رو بنویسی حتی اگر هیچ کس سراغ وبلاگت رو نگیره؟...

وبلاگ هرکس یه جورایی معرف شخصیت طرفه...بعضی بُعد معنویشون قوی تره...یه عده عاطفی ترن...بعضیا به مسائل اجتماعی بیشتر بها می دن...یه سری منتظرمناسبتها می مونن...قلم بعضی ها سیاسی و بعضیاهم فقط هنری می نویسن...یه سریها هم مثل من از هرچمن گلی می چینن!!

اینش هیچ مهم نیست...مهم اینه که پشت این نوشته ها چه هدفی پنهانه...مهم اینه که اگر سر رشته ی افکار نویسنده ی یک وبلاگ رو بگیری به کجا می رسی؟...به صفر کلوین؟یا جایی ورای زمین؟!...

اونیکه به یک وبلاگ اعتبار می ده مطالب ثقیل و فلسفیش نیست...باور کن هرچقدر متون عربی وانگلیسی وبلاگت بیشتر باشه دلیل بر ارزش بیشترش نمی شه...

گاهی یه جمله ی محاوره ای ساده ی خودت می تونه روی ذهن خواننده چنان تأثیر بذاره که ...

اگر وبلاگت حرفی برای گفتن داشته باشه مخاطب رو جذب می کنه جوری که دیگه نیازی به کامنت های تبلیغاتی و نوشتن نظر معروف و منفور ِ(برای من!):وبلاگ زیبایی داری به من سربزن ،نیست...

اینا نظرمن بود...

درهرصورت صلاح مملکت خویش خسروان دانند...

پ ن1:اگر از کسی شنیدی که وبلاگی به خاطر منتخب شدن در پارسی بلاگ سطح کیفی و محتواییش به نظر خواننده بالا رفت مطمئن باش طرف داره باهات شوخی می کنه!!اینو الان که این مدال افتخار !برگردنم انداختند راحتتر می تونه بگم!!

پ ن2:این پست مخاطب به خصوصی ندارد!!

پ ن3:عیدتون مبارک...

   


نوشته شده در جمعه 86/7/20ساعت 4:54 عصر توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یا خیرالمستأنسین...

دوستان خدا تمام دلخوشی من ،به نامهای شماست.نه از رفتارتان چیزی در من هست،نه از باورتان.ازآن یقینی که شمارا استوانه های زمین می کند در من اثری نیست.تمام رابطه ی من با شما به اسمهایتان بند است.به نخ نازک کلمه.

من فقط همین را در خودم سراغ دارم که وقتی اسمهاتان می آید جوریم می شود.یک جوری که مثل اول عشق است.مثل وقتی است که از کسی یک خاطره ی خیلی خوب دارید والبته من با همین نخ دلخوشم.

وقتی فکرش را می کنم که می شد اسمهاتان را ندانم ، می شد هیچ طوریم نشود.از تکرار واژه ی ((حسین-علیه السلام))می شد دلم نخواهد بزند به سروسینه .وقتی این فکرهارا می کنم می گویم:عجب نخی!

البته این وضعی که من هستم حسودی و ترس دارد.حسودی به آنها که شما برایشان فقط یک واژه نیستید.وقتی بودن ونبودن اسمهاتان اینقدر فرق می کند پس بود ونبود نورتان و خودتان درون کسی؟وای چه اتفاقی می شود؟

ترس هم که معلوم است دارد.وقتی تمام زندگی معنوی آدم به رشته ی به این نازکی بند باشد.یک روز،فقط یک روز ،این ریسمان نازک عشق را موریانه ای بپوشاند ،ما به کجا پرتاب خواهیم شد؟

به ابدیت لایزال نیستی؟به ناکجای بی وجود؟خلأ مطلق؟

حال من مثل غاری ست که قبلاً دهانه ای به روشنایی داشته،دهانه ای که از آن نور و گرما می ریخته تو و لجن دیواره ها و کپک زمین را می خشکانده است.

ولی حالا سنگهای خودساخته ام تمام مسیر نور را بسته اند.شده ام غار بی منفذ که اسمش غار نیست،شکافی توی زمین است.هیچ کس هم نمی فهمد که روزی غار بوده،چون حالا مدفون زیر سنگهاست.

تنها فرقی که من باخاک و سنگ اطرافم مانده،این است که پیش از بسته شدن ذهانه ی روشناییم،کسی نامهای شما را انگار در من فریاد کرده است.فریاد کرده محمد(ص)،فاطمه(س)،صادق(ع)،رضا(ع)... الان من مسدود شده ام ولی نه که غار بوده ام هنوز این نامها در من تکرار می شود.پژواک اسمها لای دیواره ها وسنگهام مانده.تنها بارقه ی امیدی که حالا هست همین است که رهگذری از این جا بگذرد و پژواک این نامها را از زیر صخره ها بشنود ،سنگهارا بزند کنار و باز مرا به روشنایی برساند.

تمام دلخوشی من به پژواک نامهای شماست.چه شیرین است نامهاتان.

پ ن1:بازهم به نقل از کتاب زیبای: خدا خانه دارد...
پ ن2باهمین نخ نازک کلمه دخیل می بندم به بالابلند نگاهتان...در روزهایی که لحظه های ضیافت به شمارش افتاده اند...


نوشته شده در سه شنبه 86/7/17ساعت 9:36 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

یامن سترالقبیح...

نمی دونم ما جماعت ایرانی چه اصراری داریم که وقتی توی خیابون رانندگی می کنیم به همه ی دوروبریامون بگیم که ماشینمون رو با بوقش خریدیم!!

 

بی دلیل دستمون رو روی بوق می ذاریم واغلب هم تا  مدت طولانی ای یادمون می ره برش داریم!

کم ترافیک و آلودگی هوا داریم این یکی هم نورعلی نور می شه!!...یک اپسیلن هم فکر نمی کنیم شاید مریضی این دورو بر باشه که این صداهای گوش خراش آرامش رو ازش بگیره...

از رانندگی ها ورعایت قوانین شهری هم که دیگه نگم!!!!

هی!فرهنگ شهرنشینی!کی می خوای بیای که ما داریم در فقدانت بال بال می زنیم...

اون از وضع مترو سوارشدن هامون که باعث شرمندگیه!!...اون از صفهای اتوبوسمون که چیزی به نام رعایت حق تقدم درش دیده نمی شه!...اینم از...

نمی دونم کی قراره بفهمیم لازمه ی زندگی در شهر رعایت یه سری ممیزیها ست که سلامت روانی جامعه و وضع ظاهریش رو حفظ می کنه...

 

پ ن1:گاهی یه صحنه هایی توی این خیابونها  می بینم که خجالت می کشم بگم:اینجا تهران پایتخت جمهوری اسلامی ایران!


نوشته شده در یکشنبه 86/7/15ساعت 1:11 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

 به نام خودش!

 

 ابلیس وقتی نزد فرعون آمد ،
وی خوشه ای انگور در دست داشت و تناول می کرد
.
ابلیس گفت
:
هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید خوشاب ساختن ؟

فرعون گفت : نه
ابلیس به لطایف سحر ، آن خوشه انگور را خوشه مروارید خوشاب ساخت .
فرعون بسیار تعجب کرد و گفت : اینت استاد مردی که تویی
!
ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت
:
مرا با این استادی به بندگی حتی قبول نکردند ،

تو با این حماقت ، دعوی خدایی چگونه می کنی ؟؟!!

 

 

پ ن:این فیلم اغما منم جو گیر کرد و حکایت بالارو براتون اینجا کپی -پیست کردم!...حالا واقعاًالیاس شیطانه آیا؟!

پ ن2:امیدوارم اغما  اویک فرشته بود ویرایش یافته نباشه!که گویا هست!!


نوشته شده در شنبه 86/7/7ساعت 2:0 صبح توسط یکی مثل خودت نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >

Design By : Pichak